یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین ... خوردن یه خمپاره ، مثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود. بوی کباب.... بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت. همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود. سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یا خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.
آن روز به مسجد نرسید. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می کردم. حالت عجیبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود.طوری حمد و سوره می خواند مثل اینکه خدا را می بیند؛ذکر ها را دقیق و شمرده ادا می کرد. بعدها در مورد نحوه ی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت : اشکال کار ما اینه که برای همه وقت می ذاریم جز برای خدا!نمازمون رو سریع می خونیم و فکر می کنیم زرنگی کردیم ؛ اما یادمون می ره اونی که به وقت ها برکت می ده ، فقط خود خداست .
شاید مدام تویه سرما و گرما یک پارچه مشکی دورم باشد... شاید گرم باشد شاید دست و پاییم را بگیرد شاد در مقابل رنگ هایی که داری من بیرنگ باشم شاید نگاهم کنی دلت بگیرد شاید مرا دلمرده فرض کنی شاید مرا امل بخوانی شاید مرا چادر نشین بخوانی شاید به زیبایی تو با آن همه ... رنگ روغن همه این شاید ها قبول ولی یک چیز را بدان من بی رنگ امل چادر نشین با همین تکه سیاهی که میبینی شادم که شاید تو با آن همه نقاشی و زحمت هر روزه و خرج های انچنانی شاد نباشی.. گرمایش را به جان میخرم دست و پاگیریش را هم بی رنگیش هم... من شادم *من یک چادری شاد هستم* دلتـــــــــــــــــــ بســــــــــــوزد