بیمارستان قدس، راهی بسوی آسمان
سال 58، پاوه در چنگال منافقین و حزب خلق، گرفتار بود. دکتر چمران، مَرد آن روزها، در مرداد ماه دستور خالی کردن بیمارستان قدس پاوه را داده بود، اما فوزیه و دوستانش تا تخلیه کامل بیمارستان دست نگه داشته بودند. خطرات آن روز به خوبی در یاد همکاران و دوستان فوزیه نقش بسته و ماندگار شده است:
«دکتر چمران گفته بود که زنان از بیمارستان بروند و فقط مردان پزشک و بهیار و پرستار بمانند. نمیخواست زنان اسیر شوند و مشکلی برایشان پیش بیاید.
پرستار وارد اتاق شد و داد زد: بدویید، مجروحا رو ببرید بیرون و ناگهان تعجب کرد و گفت: "فوزیه تو هنوز اینجایی، بیمارستان توی محاصره است، این همه کشته و مجروح دادیم عجله کن.
عذرا با کنایه گفت: فوزیه خانم حالا که داری خودت را برای مهمانی آماده میکنی، لطف فرموده چند تا از این خرماها را هم نوش جان بفرمایید، چون معلوم نیست این محاصره چند روز طول بکشد. شاید حالا حالاها هم خبری از کمکی که گفتن در راه است نباشد. خود آقای چمران هم گیر افتاده. بیا همین یه خرده خرما را، چند تایش را تو بخور، چند تا هم بگذاریم برای ایران خانمحمدی. اصلاً از یه ساعت پیش تا حالا معلوم نیست کجاست، دو بار تیر از بغل گوشش رفت. همین ظهری هم اگر تیر به کمد کمونه نکرده بود. سرش داغون شده بود. بیا این خرما را بگیر، بیا.
فوزیه گفت: روزهام، عذرا جان. عذرا داد کشید: فوزیه بیا، بسه دیگه، چت شده دختر! باید توی محوطه، پشت وانت دراز بکشیم تا هلیکوپتر بیاد و ما را ببره. امن نیست بدو "خانمحمدی" منتظر ما مونده بدو، الانه که بیمارستان را روی سرت خراب کنند، بدو. دقایق بعد... فوزیه شیر دل، عذرا نقشبندی، ایران خانم محمدی ... عقب وانت دراز کشیده بودند، چشمهای آقا "سید عبدالرحمن" پر از اشک بود وقتی که ملافهی سفید را روی آنها میکشید. فقط توانست بگوید: "خدا پشت و پناهتان ...
صدای دو نفر از حزب مجاهد خلق به گوش رسید: هر دو روی تپهای که بیمارستان را زیر نظر داشته باشند سنگر گرفته بودند. یکی از آن دو نفر گفت: جمشید، جمشید اونا که عقب تویاتو گذاشتن جنازه نیستن، پسر زندهاند.
هوشنگ جواب داد: تو کاری به زنده یا مرده بودنشون نداشته باش! گفتن بزن، تو هم بزن، کاک جابر گفته، همه فشنگها خلاص، فدای وجودش، زنده باد خلق! فشنگها خلاص، مرده و زنده را بزن رفیق...
فوزیه با شنیدن صدای هلیکوپتر خودی، از جا بلند شد. دست تکان داد و کمک خواست: «کمک... ما را نجات بدهید!»
لاله صفت، در آسمان جاودان شد
ناگهان رگباری پهلوی فوزیه را شکافت. از درد، عرق بر پیشانی و پشت لبش نشست. اشک گونههایش را خیس کرد و خون کف تویوتا را رنگ لالههای دشتی کرد که من در نقاشیهای کودکیام؛ فرشته سپید پوشم را میان آن میکشیدم.
فوزیه شیردل؛ بهیار سپیدپوش، چون پرستویی خونینبال از شهری دود زده که بوی نفاق آن را پر کرده بود، به سوی آسمان آبی پر کشید. او در حالی که روزه بود، به ضیافت افطار خداوند نائل شد.
ساعتی بعد دکتر چمران به صورت رنگ پریدهی پرستار جوان که تازه به شهادت رسیده بود، نگاه کرد. تأسف وجودش را پر کرد؛ نالید: «سریع زخمیها و شهدا را از اینجا دور کنید.»
دستور را اجرا کردند. هلیکوپتر از زمین بلند شد. رگبار گلولهها به طرف بدنهی آن، خلبان را دستپاچه کرد. پروانهی هلیکوپتر با تپهی جنوبی برخورد کرد و شکست. هلیکوپتر به زمین نشست و دقایقی بعد، دوباره بلند شد. باران گلوله از پشت تپهها به طرفش میبارید.
پرههای آن با دیوارههای تپه برخورد میکرد. یک دفعه کابین متلاشی شد. خلبان و کمکخلبان، وحشتزده و دستپاچه، در صدد نجات جان خود و مجروحان بودند. با ضربهی بعدی، پای خلبان و کمکخلبان در داخل کمربند صندلی گیر کرد و بدنشان به بیرون آویزان شد. با لرزش هلیکوپتر و تکانهای شدید، همه مجروحان به شهادت رسیدند.
جسد فوزیه از کابین هلیکوپتر آویزان شد. پاهایش داخل بود و بدنش آویزان شده بود بیرون. روپوش سفید او که سرخ شده بود، در هوا تکان میخورد.
"سخنان شهید دکتر مصطفی چمران در مورد شهید فوزیه شیر دل"
خداوندا؛ چه منظرهای داشت این خانهی پاسداران، چه دردناک، چه بهت زده و چقدر شلوغ و پر سر و صدا، گویی صحرای محشر است. انبوهی از کردهای مسلح و غیرمسلح در پشت در به انتظار کمک ایستاده بودند، آثار غم و درد بر همه چهرهها سایه افکنده بود، در همین وقت دختر پرستاری را که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود و خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود، از در بیرون میبردند. آنقدر از بدنش خون رفته بود که صورتش سفید و بی رنگ شده بود؛ پاسداران جوان به شدت متأثر بودند. این پرستار، 16 ساعت پیش مجروح شده بود. به شدت از پهلویش خون میرفت نه پزشکی نه دارویی... این فرشته بی گناه، ساعاتی بعد در میان شیونها، جان به جان آفرین تسیلم کرد.
*آخرین خط دفتر گزارشم هم نوشته شد و من فهمیدم که واژهها نقاش خوبی نیستند چرا که هنوز نتوانستهام پاکی و قشنگی فرشتهام را به تصویر بکشم. نه، شاید اشکال از من باشد چرا که سر انگشتانم، نگاهم و زبانم، صداقت و قشنگی دوران کودکی را ندارند وگرنه فرشتهها هرگز نمیمیرند و با هم فرقی ندارند.*
خاطرات نقل شده از زبان خواهر شهید "فوزیه شیردل"